نشستم کف پژوهشگاه و منتظرم آخرین تست امسالم رو بزارم و پرونده ی سال اول کار ارشدم رو ببندم. انگار چقدر تو ۳۶۰ روز گذشته نتایج دلچسبی داشتم، یا مثلا دروازه های علم رو به تنهایی چند وجبی جا به جا کرده باشم که میخوام پایانش رو رسما اعلام کنم. علی ای حال نشستم و منتظرم سلول ها بپزه تا آخرین جواب رو لوله کنم و بر فرق! جهانیان فرو کرده و برم خونه و بالاخره به کمپین #هموطن_در_خانه_بتمرگ بپیوندم و با پفک و زیر شلواری جلف و صد گیگ اینترنت وزیر جوان! به استقبال بهار برمچون در تمام طول حیات گهربارم! یا حداقل در بیست سال اخیر که ازش خاطره دارم همیشه فکر میکردم تو تاریخ های ویژه مثل عید و تولد سرنوشت آدم عوض میشه و غبار غم برود حال خوش شود حافظ! الان ولی با نیم قرن تجربه به این بلوغ رسیدم که زندگی همون گندی که بوده هست و عید تنها مزیتش فراوانی بادوم هندی و شکلات تلخه. که خدارو شکر امسال اونم نیست وگرنه بانو همون سالها گفت هر یال میگیم دریغ از پارسال. ما ایمانمون بهشون سست بود.

چون ۹۸ از من زندگی ید.حدود یک ماه استرس و نگرانی و فلج، یه ماه زندگی تو بیمارستان به عنوان همپا ی بیمار، یه ماه زندگی تو تخت به عنوان بیمار، بیشتر از یکماه افسردگی و این آخرم که یه ماه قرنطینه. به اندازه ی ۵ ماه زندگی از من ید. بقیه ی ۷ ماه، داشت روزهایی که حالم خوب بود، روزهایی که از ته دل خندیدم، روزهایی که حس خوشبختی داشتم.

آقای خدا، قشنگ نیست جوری شود که ما بگیم شکر و شما حس کنی جوری شده، ولی بابت همون ۷ ماه. دم شما گرم


مشخصات

آخرین جستجو ها