بیانیه های یک کروکودیل خوشحال



از سفره ی انقلاب، امسال یه روز تعطیلی وسط هفته نصیب ما شد، و یه همسایه ی دیوار به دیوار که ظاهرا از صبح کرم گوش گرفته و میخونه : آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو
نامبرده بانو و حدودا ۶۰ ساله میباشد -_-

میفرماد دشمن در درون توست، آمریکای درونت را بشناس، و به آن مرگ فرست، حتی میفرماد آمریکا ی زمانه ات را بشناس، آمریکای ک را!
تکبیر!

از سفره ی انقلاب، امسال یه روز تعطیلی وسط هفته نصیب ما شد، و یه همسایه ی دیوار به دیوار که ظاهرا از صبح کرم گوش گرفته و میخونه : آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو
نامبرده بانو و حدودا ۶۰ ساله میباشد -_-

میفرماد دشمن در درون توست، آمریکای درونت را بشناس، و به آن مرگ فرست، حتی میفرماد آمریکا ی زمانه ات را بشناس، آمریکای ک را!
تکبیر!

در درجه ی اول یه نفر که تو همین هفته بخواد از تبریز بیاد تهران
در درجه ی دوم یه نفر که حاضر باشه یه بسته رو از دانشگاه تبریز بگیره و تحویل باربری بده 
در درجه ی سوم یه نفر با زبون چرب و نرم که آقای پدر رو راضی کنه دختر نازکتر از برگ درختش! رو سفر تنهایی یه روزه بفرسته ( و در ادامه نیاز به یه همسفر!)

اگه میتونید کمک کنید دریغ نکنید لطفا.کروکدیل امین آدرس و شماره تلفن و . شما خواهد بود!

هر چقدر به پایان سال نزدیک میشیم، جزئیات طرح سهمیه بندی بنزین بیشتر و بیشتر گفته میشه، من به جزییات اجرایی کار ندارم، میخوام شما رو به انگیزه ی طرح آشنا کنم، که سخنگوی کمیته انرژی میفرمایند قیمت سوخت باید به قیمت جهانی آن که حدود ۴۳ سنت است برسه.
قیمت بنزین تو کانادا حدود

۱۳۰ سنت کاناداس ، حقوق یه معلم ابتدایی تو کانادا تقریبا ساعتی

سی دلار! و دلار کانادا ۳۱.۸۵۰ ریال ایران

قیمت بنزین تو ایران حدودا سه هزار تومان قراره باشه، میانگین حقوق یک معلم تو ایران ۲ میلیون و دویست هزار تومان تو ماه، یعنی ساعتی ۱۸ هزار تومان!

من شما رو با لذت تقسیم کردن این عدد ها به هم تنها میزارم، برای هیجان بیشتر میتونید قیمت گوشت مرغ کیلویی ۱۴۱۰۰ تومان و گوشت گوسفند کیلویی ۱۰۰۰۰۰ تومان رو هم تو محاسباتتون دخیل کنید.
علی برکه الله!

هر کسی باید برای خودش یه گوشه ی دنج داشته باشه.برای وقت هایی فرمون زندگیش در میره از دست خودش. من یک ماه اخیر رو تو مرداب نق زدن گذروندم، از زمین و زمان ایراد گرفتم، از هر موقعیتی ناراضی بودم، سر آدم ها فریاد کشیدم، با آدم ها قهر کردم و بدقلقی کردم. این وسط یه عده ترکم کردن، تعدادی باهام مدارا کردن و یکی دو نفر نازم رو کشیدن.
الان نشستم تو کنج دنجم. شیش سالی میشه که هر وقت آرزو هام بیشتر از اینکه نیاز به تلاش داشته باشن نیازمند معجزه میشن و این حجم خواستن و نشدن از پا درم میاره اینجا میام. قبلش چیکار میکردم؟ یادم نمیاد. حتی یادم نمیاد شکل آرزوهام اون موقع چی بوده. کنکور قبول شم؟ المپیاد قبول شم؟خب شدم بعدش چی؟ همینقدر تباه؟
تو این شیش سال، ته به هم ریختگیام سوار مترو میشم، ۳۰ ایستگاهی رو رد میکنم و تو قعر زمین پیاده میشم، با شیش تایی پله برقی بالاخره به سطح زمین میرسم، دم ورودی کنجم یه چادر گلگلی میپوشم که چون تصور واقف ها از زن ایرانی یه موجود ۱۵۰ سانتیه به زور تا روی زانوم میرسه. میام داخل و رو سنگ های کف اینجا میشینم. آرزو هامو میگن بهش، لیست معجزه هایی که قراره برام راست و ریس کنه رو میدم دستش، اشک هامو پاک میکنم، میرم دم در چهل پنجاه تایی چادر ۱۵۰ سانتی تا میکردم و "خوشحال و شاد و خندانم" طور محل رو به قصد لواشک فروشی های کنارش ترک میکنم. انصافا هم همیشه صاحب کنج همه ی لیست رو نه ولی بخش قابل توجهیشو برام تیک میزد.
مناسک با همین جزئیات همیشه کار میکرد.
من این هفته یکشنبه و سه شنبه عصر رو همینجا گذروندم، ولی اینقد جواب نداده که الان باز زیر سقف آینه کاری نشستم و دارم غر هامو اینجا تایپ میکنم.

وی پیش خودش حساب کرده بود بعد هفته ی بدش، لایق اینه که چهارشنبه مال خودش باشه، برنامه داشت َکِش بره بستنی بخوره، فیلم ببینه، کتابشو تموم کنه.
عوضش نشسته رو تخت و حتی شامشم همینجا خورده، قرار کش به آهنگی که خواهرک براش فرستاده تا از دلش در بیاد خلاصه شده، چهار تا کتاب بیوشیمی جلوی روش باز کرده و با آهنگ خواهرک (با حرکت به چپ و راست) میخونه "یکی یدونه ی دلم باش یه روزی بشی عاشقم کاش :| "و در کنارش زیر لب ذکر میگه: من از معلمی متنفرم، من از معلمی متنفرم، من از معلمی متنفرم.

+لابلای صفحه های یکی از کتابا یه کاغذ پیدا کردم، روش نوشته "نیستم، باور کن نیستم"
من سالهاست دارم سعی میکنم خودمو از زیر قضاوت آدم ها بکشم بیرون ظاهرا. در میانه ی بیست و چهار سالگی تصمیم جدی گرفتم "به جهنم" بگم در جواب آرم ها.

میم راست میگه.
من تو یه دنیای صورتی زندگی میکنم که منتظرم هر لحظه از یه گوشه اش یه دسته پروانه پرواز کنن. جهان بینیم همینقدر پشمکی و پاستیلیه.
و کوچیکترین تغییر وضعیت این جهان _البته به جز حرکت بال های پروانه ها_ منو تا سر حد مرگ میترسونه. حتی اگه این تغییر به خاطر قدم زدن یه کرگدن تکشاخ پشمالوی اکلیلی رنگین کمونی کنار رودخونه ی شکلات باشه.

میدونی دختر جان، تنها چیزی که صبر کردن درستش میکنه سیر ترشیه! برای درست شدن باقی کارهای عالم باید پاشی آستیناتو بالا بزنی و دنبالش بدویی. اینو گفتم قبلا.
ولی تو این دنیا یه سری چیز ها نمیشه، مهم نیست تو آستین هاتو چقد بالا زدی، چه مارک کفشی پوشیدی، یا با چه سرعتی دوییدی. اینجور وقت ها باید صبر کنی تا اوضاع خودش درست شه، البته که صبر کردن درستش نمیکنه چون احتمالا دغدغه ی جوون های نسل تو سیر ترشی نیست، ولی آدمی به امید زندست به هر حال.
فقط کاش اون روزی که داری صبر میکنی، اون روزی که داری به خودت میپیچی از رنج این صبوری کردن، یه "رفیق" درست حسابی کنار دستت داشته باشی

انگار چهل تا زن حراف نشستن دور حوضچه دلم، به رخت هاشون چنگ میزنن و سر بچه هاشون هوار میکشن.
انگار یه سری کامیون پر گوجه دارن تو دلم ویراژ میدن و می افتن تو چاله چوله هاش و آب گوجه های آبلمبو شده از گوشه ی اتاقت بار چک چک چک میریزه
انگار یه نفری یه جای دوری یکی از جان پیچ هامو شکسته باشه حتی

مکان: گلوله شده روی میز چوبی کتابخونه، چای از دهن افتاده، لپتاپ خاموش شده
خوان اول؛ دفاع پروپوزال تو گروه. زمان، دو ساعت و نیم دیگه
البته که ابدا براش استرس ندارم

فردا باید ترجمه هایی که دستمه رو تحویل بدم، بایدش از جانب تحویل گیرنده نیست البته، از حانب کفگیر حوالی ته دیگ جیبمه.
باید متن پروپوزالمو تحویل بدم، درحالی که سه صفحش بیشتر حاضر نیست و بقیه اش لازمه که عمیقا ادیت بشه.
باید مستندات کار بهمنم رو خلاصه کنم و گزارشش رو آماده کنم.‌.‌.
باید سر رسید قهوه ایمو ورق بزنم، مهم هاشو جدا کنم و بقیه شو بندازم دور. مهم هاش؟ فکر و خیال های لحظه ای که گوشه کنارش نوشتم.
عوضش چیکار میکنم؟ کتابه کنار دستمه، هر ده دقیقه یه بار صفحه ی اولشو نگاه میکنم، با دو کلمه و شیش حرف سبک میشم و بالا میرم تا کله ام به سقف بخوره و بدجوری به زمین بکوبتم، گیجیمو راست و ریس میکنم تا ده دقیقه بعد

یادم بنداز برای یه خرس تدی بخرم.برای زمانی که اوضاعت خوب نیست ، شرایطت پیچیده است، من به نظرت محرم اسرارت نمیام، بقیه ی خانواده مون تو و دردسرت رو نمیبینن و از درجه ی اهمیت افتادی و هیچ رفیق حسابی دور و برت نداری
یادم بنداز به خرس تدیت احترام بزارم، وقتی از من مادر تر میشه برات تو شب هایی که محتاج بودن یه نفر کنارت بودی

کاش این ماجرا به سر نیاید.


تو را مثل شوق رسیدن به آخر هفته
مثل لذت چند دقیقه خوابیدن بعد صدای زنگ بیدار‌باش صبح
مثل عطر سنگک داغ کنار صبحانه دوست دارم.
تو را مثل عطر یک لیوان چای گرم
مثل حس نشستن کنار شومینه در یک شب سرد زمستانی
مثل کلبه ای دنج در انتهای جنگل دوست دارم.
تو را مثل خوابیدن زیر ستاره ها با پتویی مشترک
مثل حس لبخند زدن یک کودک
مثل قدم زدن زیر باران بدون چتر دوست دارم.
تو را مثل عطر شمعدانی های کنار حوض
تو را مثل شوق ذوب شدن برف ها و رسیدن بهار
مثل لذت کشف جهانی جدید دوست دارم.

*تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد. 

زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت. اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن! 


رونوشت به آقای اگزوپری در بهشت؛ لطفا چند خطی هم در مورد پس از اهلی شدن برامون بفرستید


- لفظی فصیح، شیرین / قدی بلند، چابک
رویی لطیف، زیبا / چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش، از آب لطف زاده / شمشاد خوش‌خرامش، در ناز پروریده 
تا کی کشم عتیبت؟ از چشم دلفریبت؟ / روزی کرشمه ای کن، ای یار .‌‌.
* زیییییینگ
- خانوم شماره سه، بفرمایید
+ ورپریده؟
- صد امتیاز! :))


+رونوشت به سین در مسکو، من تو قانون بز کوهی شکست خوردم! شکستم مثل پتک به صورتم کوفته شده! درسته دو ساله با من حرف نزدی، ولی میتونی بیای شرط بردتو بگیری :))

به همه ماچ عید دادیم، همه، هم
در حد سلام احوال پرسی به سلول ها سر زدیم
صبحونه شیرکاکائو و ناهار آب‌هویج خوردیم
به توصیفات نچسب آدم ها حول سفر های خارجه و گردش های عجیبشون تو عید گوش دادیم و به همه ی ددر های نرفته مون فکر کردیم
به بحث ظاهرا تموم نشدنی مردها حول چیپ استقلال گوش دادیم
به عینک دور مشکی "ه" روی میز روبرویی خیره شدیم و به کار بدمون فکر کردیم


رونوشت به "ه"، میز روبرویی؛ من آدم پست فطرتی ام.ببخشید

میفرماد پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است
هرچند هولدن نیست، ما یاد و خاطره ی آن عزیز سفر کرده رو فراموش نمیکنیم، و به رهبری جانشین برحقش،

آقای هاشمی از میراث ارزنده اش حراست میکنیم.

باری به هر جهت :))))
دورهمی نمایشگاه کتاب

(سد ونک) امسال هم به راهه، ما شاید نیایم، ولی شما دریغ نکنید از خودتون این حال خوب رو، این حجم دوستی رو، این رفقای جانی رو


و لطفا در اطلاع رسانی ماجرا به ما کمک کنید




چون تو همه ی عالم از سلطان جنگل یه تعداد هست که یکیش برا شما میشه
چون عروسک ها شخصیت دارن و را خنگول من تو جهان یگانه است
چون با عشق آفریده شدن و توشون روح جریان داره 
چون مواد صنعتی ندارن و برای خورده شدن ایمنن
چون سفارشی و در سایز و رنگ و مدل و . دلخواه خودتون خلق میشن
چون

لیدی نه تنها خوشگل ترین آدمیه که تو زندگیتون خواهید دید، مهربون ترینشونم هست




_ راه رفتن روی شن های ساحل با پای
_ یه بستنی خیلی شکلاتی
_ یه پیراهن بلند سفید با طرح های ریز رنگی ( که خیاطش باور داشته باشه ممکنه زن ایرانی بلندتر از ۱۵۰ سانتیمتر باشه و تا روی قوزک پا رو بپوشونه)
_ گرفتن جواب مثبت از یکی از سه تا جایی که ازشون تقاضا ی کار کردم
_ خریدتراپی
_ یه تغییر ظاهری، احتمالا فریم عینک
_ کم شدن فاصله ی خونه تا پژوهشگاه از ۸۰ کیلومتر به ۸ کیلومتر
_ سوپ جو مامان‌پز برای شام!
_ تموم شدن ماجراهای این دو روز خونه بدون کلمه ای حرف زدن حولش به فراموشی سپرده شدنشون
_ نشستن رو چمن نم‌دار و بهارو بو کشیدن، با سر یار روی زانو و زمزمه کردن "موهات قشلاق دستامه" زیرلب




چون تو همه ی عالم از سلطان جنگل یه تعداد هست که یکیش برا شما میشه
چون عروسک ها شخصیت دارن و را خنگول من تو جهان یگانه است
چون با عشق آفریده شدن و توشون روح جریان داره 
چون مواد صنعتی ندارن و برای خورده شدن ایمنن
چون سفارشی و در سایز و رنگ و مدل و . دلخواه خودتون خلق میشن
چون

لیدی نه تنها خوشگل ترین آدمیه که تو زندگیتون خواهید دید، مهربون ترینشونم هست




ولی انصافا وقتی میرید هدفون میخرید تنها نرید، یه نفر رو با خودتون ببرید و امتحانش کنید، که اینجور نباشه که کله ی صبح تتلو تو گوش شما هوار بکشه "من در اختیار تو، بیا این تنو ببر تیمارش کن" ما هم فیض ببریم.

+ ولی سلیقه ی مردم تو مترو بهتر شده، به جای سریال ترکی this is us میبینن با گوشی، جای ملت عشق گاری کوپر و چشم‌هایش و جز از کل میخونن، ولی همچنان تتلو گوش میکنن -_- :)))

آقای عراقچی در تازه‌ترین شاهکارشون فرمودن آمریکا که با ما فشار بیاره، باید افغان‌ها رو از کشور اخراج کنیم 
آقای عراقچی، شما احتمالا درد پناهنده بودنو نمیدونی، ویزای مالی داری به حال
احتمالا هرگز افغان های ایران هارو از نزدیک ندیدی و نمیدونی اون پنج ملیون نفری که میگی چندنفرشون تو همین خاک نکبت زده به دنیا اومدن
وقتی با دهن پرباد میگید ما برای افغان‌ها هزینه کردیم خبر ندارید آموزش رایگان برای افغان‌ها که حکم رهبر انقلابتونه هنوز یه جوکه، نمیدونید ما به افغان‌ها یارانه نمیدیم، بیمه ی درمانی نمیدیم، پذیرش دانشگاهی برابر ازشون نداریم، بهشون عابربانک نمیدیم
آقای عراقچی ما ما نژاد پرستی هستیم، ما هنوز به بچه هامون میگیم با افغانیه بازی نکن، باهاشون ازدواج نمیکنیم، هنوز افغان ها حتی تو فیلم و سریال هامون بخش پست تر جامعه‌اند
آقای عراقچی ما مردم بی‌شرافتی شدیم، حقا که شما که مسئول این مملکید به ما میاید.

+ دخترک، قبل مردنت، قبل مردنم عاشق شو.عاشقی کن.نذار حسرتش بمونه رو دلت، نذار حسرت دیدنش بمونه به دلم.
عشق خوشمزه ترین چیز عالمه چون، عشق مزه ی بهار میده

+ اینجا میتونید سطح دغدغه های دانشجوی مملکت رو ببینین :)
روز شما چطوری شب میشه؟

اینجا


+ در حال کندن پوست

این آهنگ

سوفی ترنر قبل شروع شدن فصل آخر بازی تاج و تخت به جیمی فالن گفته بود از یک تا ده، توی قسمت آخر به اندازه ی ده درد میکشید! 
و ما به اندازه ی ده درد کشیدیم!

میگن زندگی قویترین چیز عالمه، حتی وقتی نمیخوایش، به مسیر خودش ادامه میده
راست میگن
من
هر شب
هرشب 
هر شب
آرزو میکنم هرگز صبح نشه، فردا نشه
آرزو میکنم زمان تو همین لحظه متوقف شه و تا ابد همین حالا بمونه
و نکته اینجاست که همین لحظه، گند ترین لحظه ایه که تا الان وجود داشته، و البته بهترین لحظه ای که در مقایسه با آینده وجود خواهد داشت.

برای تولدم یه پست پیشنویس کردم که تو این دو هفته وقت داشتم، دلشو نداشتم کاملش کنم. خط آخرش این بود که من بیست و چهار سالگی مهربانی داشتم، و آرزو کرده بودم بیست و پنج سالگی هم مهربان باشه باهام.نیست، ابدا نیست
من از خودم، از زندگی بیست و پنج سالگی متنفرم

سه سال پیش اینجا شروع شد، و وقتشه تموم بشه

من این روزها نه کروکدیلم، نه خوشحالم، و نه توان بیانیه صادر کردن دارم

به جای همشون، خسته ترین زن زمینم، که رابطه ی خوبی با کلمه ها نداره

ممنون که کنارمون بودین، مطمئنا دلتنگتون خواهم شد


ما امسال بدترین تابستون رو از سر گذروندیم.بدترینش رو

باور نمیکنید؟

ما اواخر خرداد یکسری علائم تو مادرم دیدیم و تابستونمون رو با این نگرانی شروع کردیم

نگرانی ای که تبدیل شد به تشخیص سرطان متاستاتیک، تبدیل شد به نگهداشتن این تشخیص تو دلمون برای خوب بودن حال خودش، شد لو رفتن داستان و قهرش با ما. شد جراحی با ریسک بالا، یازده ساعت دم در اتاق عمل تنها موندن، شد شب ها بیمارستان موندن و مدیریت عوارض بعد از جراحی. شد مراقبت از بد اخلاق ترین، بی اغراق میگم بداخلاق ترین مریض کل کهکشان تو خونه!!

 

و این همه ی ماجرا نیست، آخر هفته ی پیش ا داشتیم برنامه میریختیم چجوری مدیریت کنیم که به یه تفریح آخر تابستونی برسیم و خستگی درکنیم، در واقع برسن البته، من پست ثابت تو خونه دارم. نشد ولی

اینروز ها مامانم بهتره من با یه مهره ی شکسته رو تخت افتادم، و از منظره ی سقف نهایت لذت رو میبرم 

الان باورتون شد؟ :))


گفته بودم بهتون؟ من پنجاه روز پیش بیست و پنج ساله شدم

و درسته که بیست و پنج سالگی تا حالا گند پیش رفته، ولی انصافا شروع فوق العاده ای داشت، آخه میدونین، من بیست و پنج سالگیمو از دست یار تحویل گرفتم

من یه روز فوق‌العاده داشتم، مردی داشتم که حواسش بود گل قرمز دوست دارم، حواسش بود کادوی کاغذ پیش شده دوست دارم و گذاشت نیم ساعتی هدیه باز کنم، حواسش به چیزهای ریزی که دوست داشتم بود و گذاشت من دونه دونه کادو باز کنم و بغض کنم از ذوق، بهم ناهار سوپر لاکچری خفن داد و البته گذاشت جفتمون مطمئن شیم خوشمون نمیاد از چسبیدن به تجمل الکی و نون باگت های کنجد دار ۹۹ رو ترجیح میدیم

کاری کرد اینقدر بخندم که صورتم از حالت عادی دراز تر دیده بشه

و گذاشت روز ها کنار خودم داشته باشمش

من این روزها کج خلقم، کمم، من دارم فشار یه خانواده رو تحمل میکنم، و همشو رو سرش خالی میکنم. آخه میدونین، من خوشبختم که دارمش

 


جهان جای عجیبیه، من دیشب تا خود صبح برای احتمال از دست دادن گریه کرده ام، امروز نشستم چای و نون خامه ای خوردم و برای اندیکاسیون جراحی بعد از متاستاز ذوق کردم و به زنده موندن سه ساله ی مریض مردم گفتم فوق العاده.

پروردگارا، من از کار کلینیک، پاراکلینیک، حتی تو حیاط بیمارستان! متنفرم، متنفرم، متنفرم

من از آدم های کار کننده در کلینیک و پاراکلینیک هم متنفرم

پروردگارا، نپسند که درد مردم دست مایه ی شوخی سر میز نون خامه ایمون باشه

پروردگارا، نپسند که درد ما دست مایه ی شوخی سر میز نون خامه ایشون باشه


و به نظرم یکی از اصلی ترین دلیل سراسری نشدن اعتراضات تو ابن کشور، سندرم "مامان ایرانی" عه. مامان ایرانی از اوضاع ناراضیه، سر سفره در حالی که آش میخوره میگه خدا باعث و بانیشو لعنت کنه، و حاضر نیست بچه اش به اندازه ی سر سوزنی هزینه بده بابت بهبود اوضاع و اعتراض به شرایط مدنی. این روز ها سوار مترو که میشی آدم های 17 تا 37 ساله رو میبینی که مدام دارن از پشت گوشی به مامان هاشون میگن لازم نیست نگران باشن و خودشون مراقبن.

مامان من هر 20 دقیقه زنگ میزنه و میپرسه کجایی، و طبیعتا میشنوه تو مترو، مترو، هنوز تو مترو :))

 

 

میشه برا ایگولا هایی که پاشون به زندگیمون باز شده دعا کنید؟ شما نمیدونید ایگولا چیه، نمیدونید ایگولا تو شکم چقدر ترسناکه، ولی دعا کنید

میشه برای رفتن همه ی سایه های سیاه زندگی من دعا کنید؟ میشه از خدا برا "ما" آرامش بخواید؟


بچه جان، من پیشاپیش ازت معذرت می خوام که تو مملکتی که توش زن بودن جرمه به وجود داشتنت فکر می کنم. پیشاپیش از معذرت میخوام اگه ph لوله ی فالوپ من طوری بود که تو دختر به دنیا بیای. ولی دختر جان، اگه اومدی، لطفا تو به بچه داشتن فکر نکن. بیا و تو تموم کن این زنجیره ی حماقت رو. چون میدونی که، سر و ته  همچین فاجعه ای با یه معذت خواهی دو خطی زیر خاکی هم نمیاد. 

 

* من قوق لیسانسه شدم. درسته که الان پوست ندارم ولی تو صف وایسید برای ماچ کردن کله ام ^_^

 

*اگه از اینجا کوچ کنم، میاید با من؟ 


من جسم نسبتا بزرگی دارم، عوضش روحم کوچیکه، فلذا همیشه یه فاصله بین این دو بزرگوار هست. یه خلا دائمی، که مقدارش ثابت و قابل چشم پوشیه

ولی امان از وقتی که روحم مچاله میشه

امان از وقتی که روحم مچاله میشه

امان از وقتی که روحم مچاله میشه


دیدین لباس اینجا نو شده؟ *_*

 

قالب هدیه ی چارلیه، یک مرداد که هدیه اش داد من چشمام دریای اشک بود. چند روز پیش که ادیت شده اش رو برام فرستاد هم. و دوبار چشمای خیس منو قلب افشان کرد. نمیدونم چطوری بگم چقدر خوشحالم. حال خوب هدیه گرفتن از آدمی که از دور میشناسیش، آدمی که راه ارتباطی باهاش یه کروکودیل نقاشی شدست اول کتاب غول مدفون، بهترین اتفاقیه که ممکنه تو این روزها بیفته. فقط امیدوارم خدا تو کنج و کنار روزهای غمگینت خوشحالی یهویی قایم کنه.

جمله ی پایینش رو تا امروز ندیده بودم ولی. جمله ی عجیب دوست داشتنی که منو برد به نزدیک سه سال پیش. ما رسم داشتیم بعد از جشن فارغ‌التحصیلی یه دفترچه بزنیم تو راهرو و منتظر بمونیم برامون یادگاری بنویسند بچه ها. به لطف یکی از بچه ها که صبح به صبح دفترچه های همه رو چک میکرد و برگه هایی که به نظرش نامناسب بود رو پاره میکرد، ما هیچ وقت نفهمیدیم تو اون دوره سیکرت لاور یا سیکرت هیتر داشتیم یا نه. ولی برگ به برگ‌ دفترچه ی من پره از یه پیغام. پیغام های شناس و ناشناسی که میگفتن من خنده های قشنگ و عمیقی دارم و حق ندارم بزارم کسی ازم بگیرتشون. چون تو روزهای بدی بودم اون روزها. روزهایی که تو دامن همه گریه کرده بودم. روزهایی که پژمرده و غمگین بودم. عصبی بودم. کم آورده بودم و سقوط کرده بودم و کارم به درمانگاه و بیمارستان رسیده بود. چون اولین آدم زندگیمو از دست داده بودم. از طرف آدمی که فکر میکردم تمام زندگیمه تحقیر شده بودم، خیانت دیده بودم، توهین شنیده بودم، له شده بودم، بی آبرو شده بودم، رفیق از دست داده بودم، تنها بودم.
بخشیدم؟ نمیدونم
میدونم هنوز بعد از دوسال و اندی تنم میلرزه از دیدن پیامش تو گوشیم. حتی اگه پیامش در ستایش روح بزرگ من باشه که تونستم ببخشمش. تونستم؟ نمیدونم
بلند شدم ولی، خسته‌تر، بزرگ‌تر، بی‌غرور تر.عوض شدم ولی بلند شدم.چون باورم شد کسی حق نداره خنده های عمیقم رو بگیره

ممنون چارلی
تمام تلاشمو میکنم برای حال خوش همیشگی کروکدیل بانو :)

من اونی ام که از سر دیافراگم میخنده چون ^_^


نشستم کف پژوهشگاه و منتظرم آخرین تست امسالم رو بزارم و پرونده ی سال اول کار ارشدم رو ببندم. انگار چقدر تو ۳۶۰ روز گذشته نتایج دلچسبی داشتم، یا مثلا دروازه های علم رو به تنهایی چند وجبی جا به جا کرده باشم که میخوام پایانش رو رسما اعلام کنم. علی ای حال نشستم و منتظرم سلول ها بپزه تا آخرین جواب رو لوله کنم و بر فرق! جهانیان فرو کرده و برم خونه و بالاخره به کمپین #هموطن_در_خانه_بتمرگ بپیوندم و با پفک و زیر شلواری جلف و صد گیگ اینترنت وزیر جوان! به استقبال بهار برمچون در تمام طول حیات گهربارم! یا حداقل در بیست سال اخیر که ازش خاطره دارم همیشه فکر میکردم تو تاریخ های ویژه مثل عید و تولد سرنوشت آدم عوض میشه و غبار غم برود حال خوش شود حافظ! الان ولی با نیم قرن تجربه به این بلوغ رسیدم که زندگی همون گندی که بوده هست و عید تنها مزیتش فراوانی بادوم هندی و شکلات تلخه. که خدارو شکر امسال اونم نیست وگرنه بانو همون سالها گفت هر یال میگیم دریغ از پارسال. ما ایمانمون بهشون سست بود.

چون ۹۸ از من زندگی ید.حدود یک ماه استرس و نگرانی و فلج، یه ماه زندگی تو بیمارستان به عنوان همپا ی بیمار، یه ماه زندگی تو تخت به عنوان بیمار، بیشتر از یکماه افسردگی و این آخرم که یه ماه قرنطینه. به اندازه ی ۵ ماه زندگی از من ید. بقیه ی ۷ ماه، داشت روزهایی که حالم خوب بود، روزهایی که از ته دل خندیدم، روزهایی که حس خوشبختی داشتم.

آقای خدا، قشنگ نیست جوری شود که ما بگیم شکر و شما حس کنی جوری شده، ولی بابت همون ۷ ماه. دم شما گرم


و من یه روز درسمو رها میکنم، برای اینکه زمینه ی تحقیقاتیمو عوض کنمتا بفهمم چه اتفاقی در کجای آدم ها می افته که اینقدر حق به جانب میشن. چی میشه که در حالی که دست آغشته به عسل آدم تا آرنج تو دهنشونه از لای دندون میگن: بیشتر!

 

#در باب استاد راهنما!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها