۱۳۰ سنت کاناداس ، حقوق یه معلم ابتدایی تو کانادا تقریبا ساعتی
سی دلار! و دلار کانادا ۳۱.۸۵۰ ریال ایران
کاش این ماجرا به سر نیاید.
*تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد.
زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت. اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن!
رونوشت به آقای اگزوپری در بهشت؛ لطفا چند خطی هم در مورد پس از اهلی شدن برامون بفرستید
آقای هاشمی از میراث ارزنده اش حراست میکنیم.
(سد ونک) امسال هم به راهه، ما شاید نیایم، ولی شما دریغ نکنید از خودتون این حال خوب رو، این حجم دوستی رو، این رفقای جانی رو
لیدی نه تنها خوشگل ترین آدمیه که تو زندگیتون خواهید دید، مهربون ترینشونم هست
لیدی نه تنها خوشگل ترین آدمیه که تو زندگیتون خواهید دید، مهربون ترینشونم هست
اینجا
این آهنگ
سه سال پیش اینجا شروع شد، و وقتشه تموم بشه
من این روزها نه کروکدیلم، نه خوشحالم، و نه توان بیانیه صادر کردن دارم
به جای همشون، خسته ترین زن زمینم، که رابطه ی خوبی با کلمه ها نداره
ممنون که کنارمون بودین، مطمئنا دلتنگتون خواهم شد
ما امسال بدترین تابستون رو از سر گذروندیم.بدترینش رو
باور نمیکنید؟
ما اواخر خرداد یکسری علائم تو مادرم دیدیم و تابستونمون رو با این نگرانی شروع کردیم
نگرانی ای که تبدیل شد به تشخیص سرطان متاستاتیک، تبدیل شد به نگهداشتن این تشخیص تو دلمون برای خوب بودن حال خودش، شد لو رفتن داستان و قهرش با ما. شد جراحی با ریسک بالا، یازده ساعت دم در اتاق عمل تنها موندن، شد شب ها بیمارستان موندن و مدیریت عوارض بعد از جراحی. شد مراقبت از بد اخلاق ترین، بی اغراق میگم بداخلاق ترین مریض کل کهکشان تو خونه!!
و این همه ی ماجرا نیست، آخر هفته ی پیش ا داشتیم برنامه میریختیم چجوری مدیریت کنیم که به یه تفریح آخر تابستونی برسیم و خستگی درکنیم، در واقع برسن البته، من پست ثابت تو خونه دارم. نشد ولی
اینروز ها مامانم بهتره من با یه مهره ی شکسته رو تخت افتادم، و از منظره ی سقف نهایت لذت رو میبرم
الان باورتون شد؟ :))
گفته بودم بهتون؟ من پنجاه روز پیش بیست و پنج ساله شدم
و درسته که بیست و پنج سالگی تا حالا گند پیش رفته، ولی انصافا شروع فوق العاده ای داشت، آخه میدونین، من بیست و پنج سالگیمو از دست یار تحویل گرفتم
من یه روز فوقالعاده داشتم، مردی داشتم که حواسش بود گل قرمز دوست دارم، حواسش بود کادوی کاغذ پیش شده دوست دارم و گذاشت نیم ساعتی هدیه باز کنم، حواسش به چیزهای ریزی که دوست داشتم بود و گذاشت من دونه دونه کادو باز کنم و بغض کنم از ذوق، بهم ناهار سوپر لاکچری خفن داد و البته گذاشت جفتمون مطمئن شیم خوشمون نمیاد از چسبیدن به تجمل الکی و نون باگت های کنجد دار ۹۹ رو ترجیح میدیم
کاری کرد اینقدر بخندم که صورتم از حالت عادی دراز تر دیده بشه
و گذاشت روز ها کنار خودم داشته باشمش
من این روزها کج خلقم، کمم، من دارم فشار یه خانواده رو تحمل میکنم، و همشو رو سرش خالی میکنم. آخه میدونین، من خوشبختم که دارمش
جهان جای عجیبیه، من دیشب تا خود صبح برای احتمال از دست دادن گریه کرده ام، امروز نشستم چای و نون خامه ای خوردم و برای اندیکاسیون جراحی بعد از متاستاز ذوق کردم و به زنده موندن سه ساله ی مریض مردم گفتم فوق العاده.
پروردگارا، من از کار کلینیک، پاراکلینیک، حتی تو حیاط بیمارستان! متنفرم، متنفرم، متنفرم
من از آدم های کار کننده در کلینیک و پاراکلینیک هم متنفرم
پروردگارا، نپسند که درد مردم دست مایه ی شوخی سر میز نون خامه ایمون باشه
پروردگارا، نپسند که درد ما دست مایه ی شوخی سر میز نون خامه ایشون باشه
و به نظرم یکی از اصلی ترین دلیل سراسری نشدن اعتراضات تو ابن کشور، سندرم "مامان ایرانی" عه. مامان ایرانی از اوضاع ناراضیه، سر سفره در حالی که آش میخوره میگه خدا باعث و بانیشو لعنت کنه، و حاضر نیست بچه اش به اندازه ی سر سوزنی هزینه بده بابت بهبود اوضاع و اعتراض به شرایط مدنی. این روز ها سوار مترو که میشی آدم های 17 تا 37 ساله رو میبینی که مدام دارن از پشت گوشی به مامان هاشون میگن لازم نیست نگران باشن و خودشون مراقبن.
مامان من هر 20 دقیقه زنگ میزنه و میپرسه کجایی، و طبیعتا میشنوه تو مترو، مترو، هنوز تو مترو :))
میشه برا ایگولا هایی که پاشون به زندگیمون باز شده دعا کنید؟ شما نمیدونید ایگولا چیه، نمیدونید ایگولا تو شکم چقدر ترسناکه، ولی دعا کنید
میشه برای رفتن همه ی سایه های سیاه زندگی من دعا کنید؟ میشه از خدا برا "ما" آرامش بخواید؟
بچه جان، من پیشاپیش ازت معذرت می خوام که تو مملکتی که توش زن بودن جرمه به وجود داشتنت فکر می کنم. پیشاپیش از معذرت میخوام اگه ph لوله ی فالوپ من طوری بود که تو دختر به دنیا بیای. ولی دختر جان، اگه اومدی، لطفا تو به بچه داشتن فکر نکن. بیا و تو تموم کن این زنجیره ی حماقت رو. چون میدونی که، سر و ته همچین فاجعه ای با یه معذت خواهی دو خطی زیر خاکی هم نمیاد.
* من قوق لیسانسه شدم. درسته که الان پوست ندارم ولی تو صف وایسید برای ماچ کردن کله ام ^_^
*اگه از اینجا کوچ کنم، میاید با من؟
من جسم نسبتا بزرگی دارم، عوضش روحم کوچیکه، فلذا همیشه یه فاصله بین این دو بزرگوار هست. یه خلا دائمی، که مقدارش ثابت و قابل چشم پوشیه
ولی امان از وقتی که روحم مچاله میشه
امان از وقتی که روحم مچاله میشه
امان از وقتی که روحم مچاله میشه
دیدین لباس اینجا نو شده؟ *_*
قالب هدیه ی چارلیه، یک مرداد که هدیه اش داد من چشمام دریای اشک بود. چند روز پیش که ادیت شده اش رو برام فرستاد هم. و دوبار چشمای خیس منو قلب افشان کرد. نمیدونم چطوری بگم چقدر خوشحالم. حال خوب هدیه گرفتن از آدمی که از دور میشناسیش، آدمی که راه ارتباطی باهاش یه کروکودیل نقاشی شدست اول کتاب غول مدفون، بهترین اتفاقیه که ممکنه تو این روزها بیفته. فقط امیدوارم خدا تو کنج و کنار روزهای غمگینت خوشحالی یهویی قایم کنه.
جمله ی پایینش رو تا امروز ندیده بودم ولی. جمله ی عجیب دوست داشتنی که منو برد به نزدیک سه سال پیش. ما رسم داشتیم بعد از جشن فارغالتحصیلی یه دفترچه بزنیم تو راهرو و منتظر بمونیم برامون یادگاری بنویسند بچه ها. به لطف یکی از بچه ها که صبح به صبح دفترچه های همه رو چک میکرد و برگه هایی که به نظرش نامناسب بود رو پاره میکرد، ما هیچ وقت نفهمیدیم تو اون دوره سیکرت لاور یا سیکرت هیتر داشتیم یا نه. ولی برگ به برگ دفترچه ی من پره از یه پیغام. پیغام های شناس و ناشناسی که میگفتن من خنده های قشنگ و عمیقی دارم و حق ندارم بزارم کسی ازم بگیرتشون. چون تو روزهای بدی بودم اون روزها. روزهایی که تو دامن همه گریه کرده بودم. روزهایی که پژمرده و غمگین بودم. عصبی بودم. کم آورده بودم و سقوط کرده بودم و کارم به درمانگاه و بیمارستان رسیده بود. چون اولین آدم زندگیمو از دست داده بودم. از طرف آدمی که فکر میکردم تمام زندگیمه تحقیر شده بودم، خیانت دیده بودم، توهین شنیده بودم، له شده بودم، بی آبرو شده بودم، رفیق از دست داده بودم، تنها بودم.
بخشیدم؟ نمیدونم
میدونم هنوز بعد از دوسال و اندی تنم میلرزه از دیدن پیامش تو گوشیم. حتی اگه پیامش در ستایش روح بزرگ من باشه که تونستم ببخشمش. تونستم؟ نمیدونم
بلند شدم ولی، خستهتر، بزرگتر، بیغرور تر.عوض شدم ولی بلند شدم.چون باورم شد کسی حق نداره خنده های عمیقم رو بگیره
ممنون چارلی
تمام تلاشمو میکنم برای حال خوش همیشگی کروکدیل بانو :)
من اونی ام که از سر دیافراگم میخنده چون ^_^
نشستم کف پژوهشگاه و منتظرم آخرین تست امسالم رو بزارم و پرونده ی سال اول کار ارشدم رو ببندم. انگار چقدر تو ۳۶۰ روز گذشته نتایج دلچسبی داشتم، یا مثلا دروازه های علم رو به تنهایی چند وجبی جا به جا کرده باشم که میخوام پایانش رو رسما اعلام کنم. علی ای حال نشستم و منتظرم سلول ها بپزه تا آخرین جواب رو لوله کنم و بر فرق! جهانیان فرو کرده و برم خونه و بالاخره به کمپین #هموطن_در_خانه_بتمرگ بپیوندم و با پفک و زیر شلواری جلف و صد گیگ اینترنت وزیر جوان! به استقبال بهار برمچون در تمام طول حیات گهربارم! یا حداقل در بیست سال اخیر که ازش خاطره دارم همیشه فکر میکردم تو تاریخ های ویژه مثل عید و تولد سرنوشت آدم عوض میشه و غبار غم برود حال خوش شود حافظ! الان ولی با نیم قرن تجربه به این بلوغ رسیدم که زندگی همون گندی که بوده هست و عید تنها مزیتش فراوانی بادوم هندی و شکلات تلخه. که خدارو شکر امسال اونم نیست وگرنه بانو همون سالها گفت هر یال میگیم دریغ از پارسال. ما ایمانمون بهشون سست بود.
چون ۹۸ از من زندگی ید.حدود یک ماه استرس و نگرانی و فلج، یه ماه زندگی تو بیمارستان به عنوان همپا ی بیمار، یه ماه زندگی تو تخت به عنوان بیمار، بیشتر از یکماه افسردگی و این آخرم که یه ماه قرنطینه. به اندازه ی ۵ ماه زندگی از من ید. بقیه ی ۷ ماه، داشت روزهایی که حالم خوب بود، روزهایی که از ته دل خندیدم، روزهایی که حس خوشبختی داشتم.
آقای خدا، قشنگ نیست جوری شود که ما بگیم شکر و شما حس کنی جوری شده، ولی بابت همون ۷ ماه. دم شما گرم
و من یه روز درسمو رها میکنم، برای اینکه زمینه ی تحقیقاتیمو عوض کنمتا بفهمم چه اتفاقی در کجای آدم ها می افته که اینقدر حق به جانب میشن. چی میشه که در حالی که دست آغشته به عسل آدم تا آرنج تو دهنشونه از لای دندون میگن: بیشتر!
#در باب استاد راهنما!
درباره این سایت